معنی سخن شخص بزرگ

فارسی به عربی

شخص

رجل، زمیل، شخص، واحد

فرهنگ عمید

شخص

سیاهی انسان که از دور دیده شود،
آدمی، انسان،
خود (برای تٲکید): شخص شما،
(حقوق) آن‌که دارای حق و وظیفه است: شخص حقیقی،
[قدیمی] بدن انسان، کالبد مردم، تن،
* شخص اول مملکت: [مجاز] ارجمندترین و گرامی‌ترین شخص که در مملکت مقامش از همه بالاتر باشد، پادشاه، رئیس دولت،
* شخص ثالث: (حقوق) شخصی غیر از مدعی و مدعیٌ‌علیه که در مرحلۀ دادرسی وارد دعوی شود، سوم‌کس،


سخن

آنچه گفته شود، کلام، قول، نطق، بیان، گفتار،
* سخن پهلودار: [مجاز] حرف گوشه‌دار و نیش‌دار، حرف کنایه‌آمیز که طعن یا دشنامی در آن باشد،
* سخن راندن: (مصدر لازم) [مجاز] سخن گفتن، نطق کردن،
* سخن گفتن: (مصدر لازم) حرف زدن، گفتگو کردن،
* سخن سرد: [قدیمی، مجاز] سخن بی‌مزه، ناگوار، و ناخوش،

لغت نامه دهخدا

شخص

شخص. [ش َ] (ع اِ) کالبد مردم و جز آن و تن او. (منتهی الارب). در لغت فقط بر جسم اطلاق گردد. (از اقرب الموارد). جسم. هیکل. اندامهای آدمی بتمامه:
غذای روح سماع است و آن شخص نبید
خوشا نبید کهن به اسماع طبعگشای.
فرخی.
تاجی شدست شخص من از بس که تو بر او
یاقوت سرخ پاشی و بیجاده گستری.
فرخی.
جمله ٔ میان دو کوه از شخص او پر شده بود. (اسرارالتوحید ص 81).
ز هر نوع و هر شخص ازاشخاص وی
نهادست زی تو نوادر سؤال.
ناصرخسرو.
لفظ بی معنی چه باشد شخص بی جان از قیاس
اهل بیت شخص دین را پاک جانند ای رسول.
ناصرخسرو.
وگر به شخص ز جاهل نهان شدیم، به علم
چو آفتاب سوی عاقلان پدیداریم.
ناصرخسرو.
سرخ است و قوی روی شخص دولت
تا اوتن زرد و نزار دارد.
مسعودسعد.
ناجانور بدیع یکی شخص پرهنر
گه خامش است و گاهی گویا چو جانور.
مسعودسعد.
یک شخص بیش نیست به دیدار شخص او
با هشت چشم لیکن هر هشت بی بصر.
مسعودسعد.
چو شخصی است در وی نفسهاروان
چوشاخی است زو شادمانی ثمر.
مسعودسعد.
همی گذشت به میدان شاه کشور
عظیم شخصی قلعه ستان و صفدر.
مسعودسعد.
آن پادشا تویی که برای تو
در شخص پادشاهی جان باشد.
مسعودسعد.
باد رایت بی تباهی باد شخصت بی حدوث
باد جاهت بی تناهی باد جانت بی ضرر.
سنایی.
یک رویه کرد خواهد گیتی ترا از آن
دورو از این جهت شده شخص نزار تیغ.
سنایی.
مخور باده که آن خونی است کز شخص جوانمردان
زمین خوردست و بیرون داده از تاک رزستانش.
خاقانی.
چگونه ساخت از گل مرغ عیسی
چگونه کرد شخص عازر احیا.
خاقانی.
از آنم به ماتم که زنده است شخصم
چو مرد از پسش هیچ ماتم ندارم.
خاقانی.
چون ماه در ظلمت نهفته شخص گرامی را بسمل کردمی. (سندبادنامه ص 150).
به شخص کوه پیکر کوه میکند
غمی در پیش چون کوه دماوند.
نظامی.
مکن دلتنگی ای شخصت گلی تنگ
که بد باشد دلی تنگ و گلی تنگ.
نظامی.
همی تا زو خط فرمان نیاید
به شخص هیچ پیکرجان نیاید.
نظامی.
آنکه شخص آفرید و بازوی سخت
یا فضیلت همی دهد یا بخت.
سعدی.
|| گاهی از این کلمه ذات مخصوص اراده شود. (از اقرب الموارد). در عرف علما فرد مشخص معین است. (کشاف اصطلاحات الفنون). || گاهی از آن انسان را اراده کنند خواه مذکر باشد خواه مؤنث و چه بسا به زن اختصاص پیدا کند. ج، شُخوص، اَشخاص، اَشخُص. (از اقرب الموارد):
چنان به نظره ٔ اول زشخص می ببری دل
که باز می نتواند گرفت نظره ٔ ثانی.
سعدی.
|| خود. مأخوذ از عربی. (ناظم الاطباء). وجود: اگر... وی را مشغول گردانند شخص امیر ماضی... را در پیش دل و چشم نهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 333). امیر احمد را گفت: به شادی خرام و هشیار باش و قدر این نعمت بشناس و شخص ما را پیش چشم دار. (تاریخ چ ادیب بیهقی ص 272). در این بلیه... دیده ٔ امام مسفوح و چشم شخص اسلام مقروح و مجروح و شخص بکاء و خشوع را سزا آنکه گامی در این ماتم سرای نزدیک سازد وآهی از سر شکوی به اغراق چنان برکشد که از آن هر دیده گریان و هر اشک ناروان روان گردد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 444). || کس. فرد غیرمعلوم. آدم ناشناس. فرد. (از ناظم الاطباء): شنیدم که شخصی بود در بلخ. (روضه العقول).
شخصی نه چنان کریه منظر
کز زشتی او خبر توان داد.
سعدی.
چنان خواندم که چون پیغامبر را غسل همی کردند آوازی شنیدند در آن خانه از شخصی ناپیدا، السلام و رحمهاﷲ و برکاته علیکم اهل البیت. (مجمل التواریخ و القصص). || (اصطلاح منطق) عبارت است از ماهیتی که معروض تشخص قرار میگیرد نه به این صورت که معروض بودن قید آن باشد بلکه متقید به آن است و به عبارت دیگر فرق میان شخص و تشخص به اعتبار است. یعنی ماهیت کلی همان حقیقت اشخاص است و اختلاف آنها اعتباری است.توضیح آنکه تشخص که بر اثر عروض آن شخص تحقق می یابددو اصطلاح دارد: اصطلاح منطقی و اصطلاح فلسفی. در منطق مراد از تشخص، بودن شی ٔ است بنحوی که فرض اشتراک آن بین افراد کثیر ممتنع باشد و آن مساوی با جزئیت است. و اما تشخص در اصطلاح فلسفی بودن شی ٔ است به صورتی که از هرچه غیر از آن است ممتاز و جدا باشد و آن با وجود خارجی شی ٔ حاصل میشود. و به عبارت دیگر تشخص درفلسفه مساوی است با وجود جزئی اشیاء و آن چیزی است که هر شی ٔ را از غیر خود ممتاز میسازد. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و شفا ج 2 ص 502 و اسفار ج 1 ص 24 و شرح منظومه ٔ سبزواری ص 102 شود. || (اصطلاح حقوق) آن کسی است که برای به دست آوردن حق و عمل به واجبات صلاحیت داشته باشد و موجودی است که از نظر قانونی می تواند موضوع حق قرار بگیرد. بنابراین عمل هم شخص است اگر از حقوقی متمتع شود و شخص حقوقی هم شخص است چونکه موضوع حق قرار می گیرد.
- شخص ادعائی، از مخترعات علامه ٔ تفتازانی در مجاز عقلی است که گوید شی ٔ از نظر ذات خود غیرمتعدد است و به اعتبار مقایسه ٔ آن با اموری دیگر تعدد پیدا میکندمانند قرآن که از نظر ذات کلام خدا بودن یکی است و از نظر محل نزول و موضوع متعدد است. (از دستورالعلماء).
- شخص اعتباری، شخص حقوقی، در اصطلاح حقوقی مؤسسه یا شرکت یا انجمن که قانون مانند افراد طبیعی برای آن شخصیت حقوقی مستقل قائل شده است. (از الموسوعه العربیه المیسره).
- شخص اول، برجسته ترین و ارجمندترین فرد.
- شخص اول مملکت، رئیس حکومت. رئیس دولت.
- شخص ثالث، در دعاوی فرد سومی است جز از طرفین دعوی. در آئین دادرسی کسی را گویند که خود یا نماینده اش در مرحله ٔ دادرسی که منتهی به صدور حکم یا قرار شده است به عنوان احد از اصحاب دعوی دخالت نداشته باشد. این اصطلاح در مورد «اعتراض شخص ثالث » و «قاعده ٔ نسبی بودن احکام » بسیار قابل توجه است. (از فرهنگ حقوقی لنگرودی).
- شخص حقوقی، شخص اعتباری. در اصطلاح حقوقی مؤسسه یا انجمن یا گروهی از افراد ناس (جدا از شخصیت خودشان) که موضوع حق و تکلیف قرار گرفته باشند. به عبارت دیگر هرگاه دو تن یا بیشتر از افراد انسانی بطور جمعی موضوع حق (یا حق و تکلیف) قرار گیرند. بدانها اصطلاحاً اطلاق شخص حقوقی میشود. (از فرهنگ حقوقی لنگرودی).
- شخص حقیقی، شخص طبیعی. رجوع به شخص در معنی کلی شود.
- شخص خصوصی، آن شخص حقوقی است که اساساً موضوع «حقوق خصوصی » واقع شود مانند شرکتهای تجارتی و انجمنها. (فرهنگ حقوقی لنگرودی).
- شخص طبیعی، شخص حقیقی. رجوع به شخص در معنی کلی شود.
|| سیاهی چیزی که از دور پیدا شود. (مقدمه ٔ ترجمان القرآن جرجانی). || سایه ٔ انسان و غیره. (از اقرب الموارد).

شخص. [ش َ] (اِخ) دهی از دهستان آجرلو بخش مرکزی شهرستان مراغه. دارای 72 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، نخود و بزرک است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).

شخص. [ش َ] (ع مص) تناور شدن. (منتهی الارب). || یوسف بن مانع در شرح نصاب نوشته که: مأخوذ از شخوص است که به معنی پدید آمدن چیزی است. (غیاث اللغات).


سخن

سخن. [س ُ] (ع ص) گرم. (منتهی الارب).

سخن. [س ُ خ ُ / س ُ خ َ / س َ خ ُ / س َ خ َ] (اِ) سخون. پهلوی «سخون » «اونوالا 116» و «سخون » (کلمه، لفظ، عبارت)، از اوستا «سخور» (اعلان، نقشه و طرح) (بارتولمه 1569)، قیاس کنید با پاسخ (پهلوی «پسخو») (نیبرگ 200). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). ترجمه ٔ کلام و مرادف گفتار، و خوش قماش، مطبوع، دلاویز، دلپذیر، دلفروز، دلفروش، پخته، پرورده، پاک، آبدار، نازک، بکر، تازه، دیردیر، کوته، زیرلبی، جانگداز، در خون آغشته، واژگون، سخت، درشت، ناگوار، ناملایم، سرد، سبک، پوچ، خام، واهی، پا در هوا، نیمرنگ، شکسته، سربسته، بی پرده، پوست کنده از صفات اوست. (آنندراج). بعربی کلام گویند. (برهان). کلام و قول و گفت و حرف و گفتار و تقریر و بیان و گفتگو و کلمه و لفظ و نطق و صحبت. (ناظم الاطباء). ترجمه ٔ کلام و مرادف گفتار. حدیث. (تفلیسی):
یک فلاده همی بخواهم گفت
خود سخن بی فلاده بوده مرا.
بوشکور.
چو خاقان شنید این سخن برنشست
برفتند ترکان خاقان پرست.
فردوسی.
چو بشنید افراسیاب این سخن
نه سر دید پاسخ مر آن را نه بن.
فردوسی.
چو آگاه شد زآن سخن شهریار
همی داشت آن کار دشوار خوار.
فردوسی.
که من شهر علمم علیم در است
درست این سخن گفت پیغمبر است.
فردوسی.
گویند نخستین سخن از نامه ٔ پازند
آنست که با مردم بداصل مپیوند.
لبیبی.
سخن آرایان آنجا که سخن گوید میر
خیره مانند و ندانند سخن برد بسر.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 121).
باهنر او همه هنرها یافه
با سخن او همه سخن ها ترفند.
فرخی.
نظم او و لفظ او و ذوق او و وزن او
هر خطابش هر عتابش هر مدیحش هر سخن.
منوچهری.
مرا این سخن بود نادلپذیر
چو اندیشه کردم من از مادری.
منوچهری.
سخن راست و دوست حق باشد و بود در روزگار پیش از این. (تاریخ بیهقی).
سخندان چو رای ردان آورد
سخن از ردان بر زبان آورد.
عنصری (از لغت فرس اسدی ص 107).
سخن دوزخی را بهشتی کند
سخن مزکتی را کنشتی کند.
اسدی.
گرفتم ره اینک بخواهم شدن
نمانده ست اینجا امید سخن.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ملک چون شنید از برادر سخن
بدو گفت کای راحت جان من.
شمسی (یوسف و زلیخا).
گهی سخن خسک و زهر و خنجر است و سنان
گهی سخن شکر و قند و مرهمست و طلی.
ناصرخسرو.
سخن کم گوی و نیکو گوی در کار
که از بسیار گفتن مرد شد خوار.
ناصرخسرو.
نام قضا خرد کن و نام قدر سخن
یاد است این سخن ز یکی نامور مرا.
ناصرخسرو.
سخن خوب و نغز طوطی گفت
خلعت طوق مشک فاخته یافت.
مسعودسعد.
مردم بفضیلت سخن از دیگر حیوانات جدا گردد و بر ایشان سالار شود. (نوروزنامه). هر سخن که از سر نصیحت و شفقت رود. (کلیله و دمنه). قاضی را از این سخن شگفت آمد. (کلیله و دمنه).
سخن کز بهر حق گویی چه عبرانی چه سریانی
مکان کز بهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا.
سنایی.
دستم از نامه ٔ او نافه گشای سخن است
کآهوی تبت توران بخراسان یابم.
خاقانی.
بی سخن آوازه ٔ عالم نبود
این همه گفتند و سخن کم نبود.
نظامی.
گفت ماهان چه جای این سخن است
خاربن کی سزای سروبن است.
نظامی.
هین مشوشارع در آن حرف رشد
چون سخن بی شک سخن را میکشد.
مولوی.
تا نیک ندانی که سخن عین صوابست
باید که بگفتن دهن از هم نگشایی.
سعدی.
سخن گرچه هر لحظه دلکش تر است
چو بینی خموشی از آن خوشتر است.
امیرخسرو دهلوی.
سخن آنجا که زند لاف ادب
خامشی از زر صامت چه عجب.
جامی.
مست گوید همه بیهوده سخن
سخن مست تو بر مست بگو.
ابن یمین.
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه ای جان من خطا اینجاست.
حافظ.
سخن آخر بدهن میگذردموذی را
سخنش تلخ نخواهی دهنش شیرین کن.
سعدی.
- سخن آب بردار، سخنی که احتمال صدق و کذب هر دو داشته باشد. (آنندراج).
- سخن از دهن کسی گرفتن، پیش از آنکه کسی چیزی بگوید همان سخن بی قصد گفتن. (آنندراج).
- سخن از روی سخن تراشیدن، کنایه از ایجاد کردن سخن. (آنندراج).
- سخن از زبان کسی ساختن، همان حرف از دهان کسی ساختن. (آنندراج).
- سخن افواهی، سخنانی که احتمال صدق و کذب هر دو داشته باشد. (آنندراج).
- سخن باره، سخن دوست.
- سخن باف، سخنگو. رجوع بذیل هر یک از این مواد شود.
- سخن با کسی داشتن، بکنایه، با کسی چیزی گفتن واراده ٔ چیزی دیگر نمودن. (آنندراج).
- سخن بر خاک افکندن، کنایه از خوار و بی اعتبار کردن. (آنندراج):
اگر ز مردم هشیاری ای نصیحت گوی
سخن بخاک میفکن چرا که من مستم.
حافظ.
- سخن بر زمین افکندن، کنایه از خوار و بی اعتبار کردن:
سخن را بر زمین نتوان فکندن جمله چون یاران
بسی در گوش باید کرد همچون لؤلوی لالا.
خواجه سلمان ساوجی.
- سخن بلند شدن، دراز شدن سخن. (آنندراج):
طوبی ز قامت تو نیارد که دم زند
زین قصه بگذرم که سخن میشود بلند.
حافظ.
- سخن بیمزه. (مجموعه ٔ مترادفات ص 74).
- سخن بیهوده، ترهات. سخن لغو.
- سخن پادرهوا گفتن، سخن بیهوده و بی اساس گفتن.
- سخن پوست کنده، سخن صریح و آشکارا. (آنندراج).
- سخن پوشیده گفتن، به تعریض سخن راندن.
- سخن پهلودار، سخن بکنایه و تعریض گفتن.
- سخن پیرای، تهذیب کننده و سراینده ٔ سخن.
- سخن پیش بردن، کنایه از سخن خوب سرانجام دادن. (آنندراج).
- سخن تلخ، دشنام و حرف ناگوار، و بر این قیاس سخن بمذاق تلخ بودن. (آنندراج).
- سخن جور، کنایه ازسخن بی لطافت و دل شکن. (برهان) (آنندراج).
- سخن چاویده، کنایه از سخن بارد، بی ته، بی مزه، چه در وقت هرزه گفتن میگویند چه میچاوی. (آنندراج).
- سخن چون فلک، بلند و صافی و باقی و گردنده از غایت فصاحت و بلاغت. (انجمن آرا):
چون فلک از پای نباید نشست
تا سخن چون فلک آید بدست.
؟ (از انجمن آرا).
- سخن داشتن بر چیزی، کنایه از عیب آن چیز گرفتن. (آنندراج).
- سخن دراز کردن، بسیار گفتن:
بخنده گفت که سعدی سخن دراز مکن
میان تهی و فراوان سخن چو طنبوری.
سعدی.
- سخن دراز کشیدن، بسیار گفتن:
سخن دراز کشیدیم و همچنان باقی است
که ذکر دوست نگیرد بهیچگونه ملال.
سعدی.
- سخن در زبان نهادن، به گفتار درآوردن. (آنندراج). فرا یاد دادن. تعلیم دادن:
هر دم هوس نهد سخنی در زبان ما
مهری ببوسه کاش نهد بر دهان ما.
ظهوری.
- سخن در سخن آوردن، حرف در حرف آوردن:
سخن را سر است ای خردمند و بن
میار سخن در میان سخن.
سعدی.
- سخن دل فروش،سخن دلفروز. کنایه از سخن دلپسند. (آنندراج). کنایه از سخن خوب و نصایح و موعظه باشد. (برهان).
- سخنران، خطیب. رجوع به همین ماده شود.
- سخنرس، سخن شناس. سخندان:
ز شاهان سخن رس رتبه ٔ افکار صائب را
بغیر از شاه والاجاه ایران کس نمیداند.
صائب (از آنندراج).
- سخن رفتن، مذاکره شدن. رجوع به همین کلمه شود.
- سخن زمهریر، کنایه از سخن بی مزه و خنک و فسرده. (برهان). کنایه از سخن بی مزه. (انجمن آرا).
- سخن زن، سخن سرای. سخن ساز.
- سخن سبز، کنایه از سخن پخته و پسندیده. (آنندراج):
صائب سخن سبز بود زنده ٔجاوید
فیروزه ٔ من کان نشابور ندارد.
صائب (از آنندراج).
- سخن سبک، کنایه از آن است که بر گوش گران آید. (انجمن آرا):
گوشم که زیاد حلقه دزدیدی کوش
گردیده گران از سخنان سبکم.
ظهوری (از انجمن آرا) _ (: k05l) _
- سخن سنگ، کنایه از سخنی که بر گوش گران آید. (برهان) (آنندراج).
- سخن شیرین، شیرین سخن:
از ترشرویی ّ دشمن در جواب تلخ دوست
کم نگردد سوزش طبع سخن شیرین من.
سعدی.
- سخن طراز، سخن پرداز. آرایش دهنده ٔ سخن:
صائب ز بلبلان نشود گر صدا بلند
کلک سخن طراز هم آواز من بس است.
صائب (از آنندراج).
- سخن غلیفی (اماله ٔ غلافی)، یعنی حرف کنایه دار:
سخنهای غلیفی میکنداز من بهم زادان
چو آیم بر دکانش تیغ اندازد بروی من.
سیفی (از آنندراج).
- سخن فربه، کنایه از کلمه ٔ حکمت آمیز بود که وقر و مغزی در آن باشد. (آنندراج):
دیدی ای خواجه ٔ سخن فربه
که ترا در دل از سخن فر به.
سنایی (از آنندراج).
- سخن مجلسی، سخنی که برملا گویند. (آنندراج).
- سخن ناگوار، کنایه از سخنی است که شنیدنش دشوار باشد. (آنندراج).
ترکیب های دیگر:
- سخن آرا. سخن آفرین. سخن آموختن. سخن آوردن. سخن بستن. سخن پذیر. سخن پراکنی. سخن پرداز. سخن پرور. سخن پز. سخن پیشه. سخن پیوستن. سخن پیوند. سخن تراویدن. سخن جوی. سخن چین. سخن چینی. سخن خوار. سخن خواره. سخن خوردن. سخندار.سخن دان. سخن دانی. سخن روا. سخن سرا. سخن سگال. سخن سگالی. سخن سنج. سخن سنجی. سخن شناس. سخن شنو. سخن فروش. سخن فهم. سخن کردن. سخن کش. سخن کشیدن. سخن گزار. سخن گزاری.سخن گستر. سخن گستردن. سخن گشادن. سخن گفتن. سخنگو. سخنگوی. سخن نیوش. شخن نیوشیدن. سخنور. سخنوری. سخن یاب. رجوع به ذیل هر یک از این کلمات شود.
|| لهجه. زبان: و قومی دیگرند از خرخیز سخن ایشان به خلخ نزدیکتر است. (حدود العالم). || پیام. پیغام: وزیر را نایبی معتمد بودی که بهر سخنی و مهمی او را نزدیک ملک فرستادندی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 48).
از من رسان بکار کن شاه یک سخن
کآزادگان ذخیره از این یک سخن کنند.
خاقانی.
|| نزد صوفیه، اشارت و آشنائی را گویندبعالم غیب و سخن شیرین اشارت الهی را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون). و به صورت مزید مؤخر آید و از آن صفت سازند.
- تلخ سخن:
گو ترش روی باش و تلخ سخن
زهر شیرین لبان شکرباشد.
سعدی.
- خوش سخن:
من بنده ٔ بالای تو شمشادتنم
فرهاد تو شیرین دهن و خوش سخنم
ای بلبل خوش سخن چه شیرین نفسی
سرمست هوا و پای بند هوسی.
سعدی.
- در سخن آمدن:
اگر زبان مرا روزگار دربندد
بعشق در سخن آیند ریزه های عظام.
سعدی.
دمبدم میگفت از هر در سخن
تا که باشد کاندر آید در سخن.
مولوی.
- زیباسخن:
که ای زشت کردار زیباسخن
نخست آنچه گویی بمردم بکن.
سعدی.
- شکرسخن:
در هیچ بوستان چو تو سروی نیامده ست
بادام چشم و پسته دهان و شکرسخن.
سعدی.
- شیرین سخن:
سعدی اندازه ندارد که چه شیرین سخنی
باغ طبعت همه مرغان شکرگفتارند.
سعدی.
آرزوی دل خلقی تو بشیرین سخنی
اثر رحمت حقی تو به نیک اخلاقی.
سعدی.
سعدی شیرین سخن در راه عشق
از لبش بوسی گدایی میکند.
سعدی.
- فراخ سخن، پرحرف. پرگو. پرگفتار. که بسیار سخن گوید.
- فراوان سخن، بسیارگو. پرگو:
بخنده گفت که سعدی سخن دراز مکن
میان تهی و فراوان سخن چو طنبوری.
سعدی.
- هم سخن:
چه نیک بخت کسانی که با تو هم سخنند
مرا نه زهره ٔ گفت و نه صبر خاموشی.
سعدی.
- امثال:
بسخن ابله گیرند اما رها نکنند.
سخن گفته، و قضای رفته، و تیر انداخته، باز نگردد.
سخن بسیار دانی اندکی گوی.
سخن خود کجا شنیدی ؟ آنجا که سخن مردمان را.
سخن حق تلخ باشد؛ سخن راست تلخ است.
مستمع صاحب سخن را بر سر کار آورد.
سخن کز دل برون آید نشیند لاجرم بر دل.
سخن را سخن آورد؛ سخن از سخن خیزد.
از سخن سخن میشکافد:
هین مشو شارع در آن حرف رشد
چون سخن بیشک سخن را میکشد.
مولوی.
سخن بسحبان بردن، نظیر زیره بکرمان بردن.
سخن خانه ببازار راست نیاید.
سخن تا نپرسند لب بسته دار.
سخنش شترگربه است یا حرفش شترحجره است، یعنی کلام او بی ربط است.
سخنش تلخ نخواهی دهنش شیرین کن.
سخن را بر کرسی نشاندن.
سخن هر چه گویی همان بشنوی.

سخن. [س ُ] (ع مص) گرم بودن. (اقرب الموارد).

عربی به فارسی

شخص

دخشه , شخص , فرد , تک , منحصر بفرد , متعلق بفرد , نفر , ادم , کس , وجود , ذات , هیکل , سفت , شق , سیخ , مستقیم , چوب شده , مغلق , سفت کردن , شق کردن

تشخیص دادن , برشناخت کردن , دارای شخصیت کردن , شخصیت دادن به , رل دیگری بازی کردن

مترادف و متضاد زبان فارسی

شخص

بابا، تن، فرد، کس، نفر، آدمی، انسان، بشر، ذات، وجه،
(متضاد) شی‌ء

معادل ابجد

سخن شخص بزرگ

1929

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری